عطار » الهی نامه » بخش چهاردهم » (۲) حکایت نمرود

یکی کَشتی شکست و هفتصد تن

درآب افتاد و باقی ماند یک زن

زنی برتختهٔ آنجا مگر ماند

بزاد القصّه وز وی یک پسر ماند

چو بنهاد آن زن آشفته دل بار

فرو افتاد در دریا نگونسار

بر آن تخته بماند آن کودک خرد

پیاپی موجش از هر سو همی برد

خطاب آمد بباد و موج و ماهی

که این طفلیست در حفظ الهی

نگه دارید تا نرسد بلائیش

که می‌باید رسانیدن بجائیش

همه روحانیان گفتند الهی

چه شخصست این میان موج و ماهی

خطاب آمد کزین شوریده ایّام

چو وقت آید شوید آگه بهنگام

چو آخر بر کنار بحر افتاد

بکفّ آورد صیّادیش استاد

به شیر و مرغ و ماهی کرد دم ساز

بخون دل بپروردش باعزاز

چو بالا برکشید و راه دان شد

مگر یک روز در راهی روان شد

بره در سرمه دانی یافت یاقوت

که در خاصیّتش شد عقل مبهوت

چو میلی برکشید از سرمهٔ پاک

بیک ره عرش و کرسی دید و افلاک

چو میلی نیز در چشم دگر کرد

بگنج جملهٔ عالم نظر کرد

هزاران گنج زیر خاک می‌دید

ز مه تا پشتِ ماهی پاک می‌دید

ملایک جمله می‌گفتند کای پاک

چه بنده‌ست این چنین شایسته ادراک

چنین آمد ز غیب الغیب آواز

که نمرودست این شخص سرافراز

زند لاف خدائی و بصد رنگ

برون آید بکین ما بصد جنگ

ببین تا چون بپروردش درین راه

چگونه خوار باز افکند ناگاه

کسی را در دو عالم هر که خواهی

وقوفی نیست بر سرّ الهی

بعلّت چیست خود مشغول بودن

نخواهد بود جز معلول بودن

وگر در چار طبعی هیچ شک نیست

که کژ طبعی و هرگز چار یک نیست

بدین دریا درآ و سرنگون آ

هم از طبع و هم از علّت برون آ

نه ازچرخ برین برتر رود روز

که او هم سرنگون آمد شب و روز

همه کار جهان از ذرّه تا شمس

چه می‌پرسی کأَن لَم تَغنَ بالاَمس

شکست آوردِ گردون از مجرّه

سبک نکند که گردی ذرّه ذرّه

جهان را رخش گردونست در زین

که خورشیدست بر وی زینِ زرّین

چو عالم را فنا نزدیک گردد

چو شب خورشیدِ او تاریک گردد

نهند آن زینِ او دانی چگونه

برین مرکب ز مغرب باژگونه

ازان بر عکس گردانند خورشید

که این زین می‌نگردانند جاوید

برآر از جانِ پر خون آهِ دلسوز

که نه از شب خبرداری نه از روز

شبت خوش باد وزین شب خوش چه سودت

که روز روشنی هرگز نبودت

اگرخواهی که باشی روز و شب شاد

مکن تاتو توئی زین روز و شب یاد

ولی تا تو توئی در خویش مانده

نخواهی بود جز دل ریش مانده

تو می‌باید که بیخود گردی از شور

شوی پاک از خود و از کارِ خود کور

که تا تو خویش را بر کار بینی

اگردر خرقهٔ زنّار بینی