عطار » الهی نامه » بخش سیزدهم » (۱۵) حکایت زنبور با مور

یکی زنبور می‌آمد ز خانه

بغایت بیقرار و شادمانه

مگر موری چنان دلشاد دیدش

ز حکم بندگی آزاد دیدش

بدو گفتا چرا شادی چنین تو

که از شادی نگنجی در زمین تو

جوابش داد آن زنبور کای مور

چرا نبوَد ز شادی در دلم شور

که هر جائی که می‌باید نشینم

زهر خوردی که می‌خواهم گزینم

بکام خویش می‌گردم جهانی

چرا اندوهگین باشم زمانی

بگفت این پاسخ و چون تیرِ پرتاب

روان شد تا یکی دکّان قصاب

مگر از گوشت آنجا شهلهٔ بود

در آن زنبور در زد نیش را زود

همی زد از قضا قصّاب ساطور

ز زخم او دو نیمه گشت زنبور

بخاک افتاد حالی تا خبر داشت

درآمدمور ازو یک نیمه برداشت

بزاری می‌کشیدش خوار در راه

زبان برداشته می‌گفت آنگاه

که هر کو آن خورد کو را بوَد رای

نشیند بر مراد خویش هرجای

همه آنچش نباید دید ناکام

همه همچون تو آن بیند سرانجام

کسی کو بر مراد خود کند زیست

چو تو میرد ببین تا آخرت چیست

چو گام از حدِّ خود بیرون نهادی

بنادانی قدم در خون نهادی

غرور و کبر کم باید گرفتن

ره خُلق و کرم باید گرفتن

کم از یک جَو مر او را زورِ بازوست

که وزن کوه قافش در ترازوست

کم آزاری گزین و بُردباری

کزین نزدیکتر راهی نداری