مگر شبلی چو شمعی سر بسر سوز
به راهِ بادیه میرفت یک روز
جوانی دید همچون شمعِ مجلس
بهدست آورده شاخی چند نرگس
قصَب بر سر یکی نعلین در پای
خرامان با لباسی مجلسآرای
قدم میزد به زیبایی و نازی
چو کبکی کاو بوَد ایمن ز بازی
بر او رفت شبلی از سر مهر
بدو گفت ای جوانِ مشتریچهر
چنین گرم از کجا رفتی چنین شاد؟
جوان ماهرو گفتش ز بغداد
برون رفتم از آنجا صبحگاهی
کنون در پیش دارم سخت راهی
دو ساعت بود از بُنگاه رفته
برآمد پنج روز از راه رفته
چو شد القصّه شبلی تا حرمگاه
یکی را دید مست افتاده در راه
سته گشته ضعیف و ناتوان هم
دلش رفته ز دست و بیمِ جان هم
حکایت کرد شبلی نزد یاران
که چون دید او مرا آهسته نالان
مرا از پیشِ کعبه داد آواز
که ای بوبکر میدانی مرا باز؟
من آن نازکتنِ تازهجوانم
که دیدی در فلان جایی چنانم
مرا با صد هزاران ناز و اعزاز
به پیش خویش خواند و کرد دَر باز
بههر ساعت مرا گنجی دگر داد
بههر دم آنچه جستم بیشتر داد
کنون چون آمدم با خود بهیکبار
بگردانید بر فرقم چو پرگار
دلم خون کرد و آتش در من انداخت
ز صحن گلشنم در گلخن انداخت
به بیماری و فقرم مبتلا کرد
ز گردونم بهیک ساعت جدا کرد
نه دل ماند و نه دنیا و نه دینم
چنین کهامروز میبینی چنینم
ازو پرسید شبلی کای جوانمرد
چنین کت امر میآید چنان گرد
جوابش داد کای شیخ یگانه
کهرا این برگ باشد جاودانه؟
نمیدانم منِ مست این معمّا
که میگوید تو باشی جمله یا ما
ازان میسوزم و زان میگدازم
که مویی در نمیگنجد چه سازم
تو خود در پیشِ چشم خود نشستی
ز پیش چشم خود برخیز و رستی
فرستادند بهرِ سودت اینجا
ندیدم سود جز نابودت اینجا
چو بهره از همه چیزیت هیچ است
همه قسمت ز چندین پیچپیچ است
اگر تو ره روی عمری بسوزی
که جز هیچت نخواهد بود روزی