مگر شبلی بهمجلس بود یک روز
یکی پرسید ازو کای عالمافروز
بگو تا کیست عارف؟ گفت آنست
که گر در پیش او هر دو جهان است
به یک موی مژه برگیرد از جای
که عارف آورد هم بیش ازین پای
یکی پرسید ازو روزی دگربار
که عارف کیست ای استاد اسرار؟
چنین گفت او که عارف ناتوانی
که نارد تاب این دنیا زمانی
یکی برجَست و گفت ای عالمافروز
تو عارف را چنین گفتی فلان روز
کنون امروز میگویی چنین تو
تناقض مینهی در راه دین تو
جوابی داد شبلی روشن آن روز
که ای سائل نبودم من من آن روز
ولی چون من منم امروز عاشق
ازین بهتر جوابت نیست صادق
هر آنکو یک جهت بیند جمالی
نباشد دیدن او را کمالی
بباید دید نیکی و بدی هم
مقامات خودی و بیخودی هم
ولی چون آن همه پیوسته بینی
بد و نیکش همه در بسته بینی
اگر بینی بدی نیکو بوَد آن
برای آنکه آن از او بوَد آن
ز معشوقت مبین عضوی بُریده
بههم پیوسته بین چون اهلِ دیده
ز یک عضوش مشو از دست زنهار
که هفت اندام باید دید هموار
که چون هم خانه و هم سقف بینی
جهانی عشق بر خود وقف بینی