زنان مصطفی یک روز با هم
بپرسیدند ازو کای صدر عالم
کرا داری تو از ما بیشتر دوست
اگر با ما بگوئی حال نیکوست
پیمبر گفت ای قوم دلفروز
شما را صبر باید کرد امروز
که تا فردا بگویم آنچه دانم
جواب جمله بدهم گر توانم
چو شب شد همچو روز هجر تاریک
جدا زان هر یکی را خواند نزدیک
نهانی هر زنی را خاتمی داد
همی از بهر حاجت مرهمی داد
ز هر یک حجتی بستد که یک دم
نگوید با زن دیگر زخاتم
پس پرده نهان میدارد آن راز
نبگذارد برون از پرده آواز
بآخر چون درآمد روز دیگر
رسیدند آن زنان پیش پیمبر
بپرسیدند ازان پاسخ دگر بار
زبان بگشاد پیغمبر بگفتار
که آن را دوست تر دارم ز عالم
که او را دادهام در خفیه خاتم
زنان چون این سخن از وی شنودند
همه پنهان ز هم شادی نمودند
نگه کردند در یکدیگر آنگاه
ازان سِر کس نبود البته آگاه
جدا هر یک ز سر آن خبر داشت
ولی با عایشه کاری دگر داشت
اگر دل خواهدت ای مرد ناچار
که کاری باشدت در پرده زنهار
نواله از جگر کن شاد میباش
ولی درخون دل آزاد میباش
که تا تو خون ننوشی در جدائی
نیابی ره بسر آشنائی