یکی دیوانهای گریان و دلسوز
شبی در پیش کعبه بود تا روز
خوشی میگفت اگر نگشاییام در
بدین در همچو حلقه میزنم سر
که تا آخر سرم بشکسته گردد
دلم زین سوزِ دایم رَسته گردد
یکی هاتف زبان بگشاد آنگاه
که پُر بت بود این خانه دو سه راه
شکسته گشت آن بتهای درونش
شکسته گیر یک بت از برونش
اگر میبشکنی سر از برون تو
بتی باشی که گردی سرنگون تو
درین راه از چنین سر کم نیاید
که دریا بیش یک شبنم نیاید
بزرگی چون شنید آواز هاتف
بدان اسرار شد دزدیده واقف
بهخاک افتاد و چشمش خون روانکرد
بسی جان از چنین غم خون توانکرد
چو با او هیچ نتوانیم کوشید
نمیباید بهصد زاری خروشید