یکی رُهبان مگر دَیری نکو کرد
درش در بست و یک روزن فروکرد
در آنجا مدّتی بنشست در کار
ریاضتها بهجای آورد بسیار
مگر بوالقاسم همدانی از راه
درآمد گردِ آن میگشت ناگاه
ز هر سویی بسی میدادش آواز
نیامد هیچ رهبان پیش او باز
علی الجُمله ز بس فریاد کاو کرد
ز بالا مرد رُهبان سر فرو کرد
بدو گفتا که ای مرد فضولی
من سرگشته را چندین چه شولی؟
چه میخواهی ز من؟ با من بگو راست
بهرُهبان گفت شیخ آنست درخواست
که معلومم کنی از دوست داری
که تو اینجایگه اندر چه کاری؟
زبان بگشاد رهبان گفت ای پیر
کدامین کار، ترک این سخن گیر
سگی من دیدهام در خود گزنده
بهگرد شهر بیهوده دونده
درین دَیرش چنین محبوس کردم
درش دربستم و مدروس کردم
که در خلق جهان بسیار افتاد
درین دَیرم کنون این کار افتاد
منم ترک زن و فرزند کرده
بهزندانی سگی در بند کرده
تو نیزش بند کن تا هر زمانی
نگردد گردِ هر شوریدهجانی
سگت را بند کن تا کی ز سَودا
که تا مسخت نگردانند فردا
چنین گفتهست پیغامبر بهسایل
که مسخ امّت من هست در دل
دلت قربانِ نفس زشتکیش است
ترا زین کیش بس قربان که پیش است
ترا افراسیاب نفس ناگاه
چو بیژن کرد زندانی درین چاه
ولی اکوان دیو آمد بهجنگت
نهاد او بر سر این چاه سنگت
چنان سنگی که مردان جهان را
نباشد زورِ جُنبانیدن آنرا
ترا پس رستمی باید درین راه
که این سنگ گران بر گیرد از چاه
ترا زین چاهِ ظلمانی برآرد
بهخلوتگاهِ روحانی درآرد
ز ترکستان پُر مکر طبیعت
کند رویت به ایران شریعت
بر کیخسرو روحت دهد راه
نهد جام جمت بر دست آنگاه
که تا زان جام یک یک ذرّه جاوید
به رأیالعین میبینی چو خورشید
تورا پس رستم این راه پیرست
که رخش دولت او را بارگیرست
سگ دیوانه را چون دم چنان است
که در مردم اثر از وی عیان است
بزرگی را که مرد کار باشد
برش بنشین کهاثر بسیار باشد
که هر کاو دوستدار پیر گردد
همه تقصیرِ او توفیر گردد
ولیکن تو نه پیری نه مُریدی
که یک دم بایزیدی گه یزیدی
تو تا کی بُرجِ دو جِسدَین باشی؟
میان کفر و دین مابین باشی؟
نه مرد خرقهای نه مردِ زنّار
نه اینی و نه آن هر دو بهیکبار
ز جِلفی از مسلمانی بریده
به ترسایی تمامت نارسیده