حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۸

کارم ز دور چرخ به سامان نمی‌رسد

خون شد دلم ز درد، به درمان نمی‌رسد

با خاک ره ز روی مذلت برابرم

آب رخم همی‌رود و نان نمی‌رسد

پی‌پاره‌ای نمی‌کنم از هیچ استخوان

تا صدهزار زخم به دندان نمی‌رسد

سیرم ز جان خود به سر راستان ولی

بیچاره را چه چاره چو فرمان نمی‌رسد

از آرزوست گشته گرانبار غم دلم

آوخ که آرزوی من ارزان نمی‌رسد

یعقوب را دو دیده ز حسرت سپید گشت

وآوازه‌ای ز مصر به کنعان نمی‌رسد

از حشمت اهل جهل به کیوان رسیده‌اند

جز آه اهل فضل به کیوان نمی‌رسد

از دستبرد جور زمان اهل فضل را

این غصه بس که دست سوی جان نمی‌ رسد

حافظ صبور باش که در راه عاشقی

هر کس که جان نداد به جانان نمی‌رسد