مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۸

به صورت یار من چون خشمگین شد

دلم گفت اه مگر با من به کین شد

به صد وادی فرورفتم به سودا

که چه چاره که چاره گر چنین شد

به سوی آسمان رفتم چو دیوان

از این درد آسمان من زمین شد

مرا گفتند راه راست برگیر

چه ره گیرم که یار راستین شد

مرا هم راه و همراهست یارم

که روی او مرا ایمان و دین شد

به زیر گلبنش هر کس که بنشست

سعادت با نشستش همنشین شد

در این گفتارم آن معنی طلب کن

نفس‌های خوشم او را کمین شد

ازیرا اسم‌ها عین مسماست

ز عین اسم آدم عین بین شد

اگر خواهی که عین جمع باشی

همین شد چاره و درمان همین شد

مخوان این گنج نامه دیگر ای جان

که این گنج از پی حکمت دفین شد

به کهگل چون بپوشم آفتابی

جهانی کی درون آستین شد

اگر تو زین ملولی وای بر تو

که تو پیرار مردی این یقین شد

زره بر آب می‌دان این سخن را

همان آبست الا شکل چین شد

ز خود محجوبشان کردم به گفتن

به پیش حاسدان واجب چنین شد

خمش باشم لب از گفتن ببندم

که مشتی بیس با پیری قرین شد