مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۹

دلم امروز خوی یار دارد

هوای روی چون گلنار دارد

که طاووس آن طرف پر می‌فشاند

که بلبل آن طرف تکرار دارد

صدای نای آن جا نکته گوید

نوای چنگ بس اسرار دارد

بگه برخیز فردا سوی او رو

که او عاشق چو من بسیار دارد

چو بگشاید رخان تو دل نگهدار

که بس آتش در آن رخسار دارد

ولیکن عقل کو آن لحظه دل را

که دل‌ها را لبش خمار دارد

ز ما کاری مجو چون داده‌ای می

که می مر مرد را بی‌کار دارد

دلم افتان و خیزان دوش آمد

که می مستی او اظهار دارد

دویدم پیش و گفتم باده خوردی

نمی‌ترسی که عقل انکار دارد

چو بو کردم دهانش را بدیدم

که بوی آن پری دیدار دارد

خداوندی شمس الدین تبریز

که بوی خالق جبار دارد

ز بو تا بوی فرقی بس عظیمست

و او بی‌حد و بی‌مقدار دارد