گویند به بَلاساغون، تُرکی دو کمان دارد
وَر زآندو یکی کم شد، ما را چه زیان دارد؟
ای در غم بیهوده، از بوده و نابوده
کاین کیسهی زَر دارد، وآن کاسه و خوان دارد
در شام اگر میری، زینی به کسی بخشد
جانت ز حسد اینجا، رنج خفقان دارد
جز غمزهی چشم شه، جز غصهی خشم شه
والله که نیندیشد، هر زنده که جان دارد
دیوانه کنم خود را، تا هرزه نیندیشم
دیوانه من از اَصلم، ای آنک عیان دارد
چون عقل ندارم من، پیش آ که توی عقلم
تو عقل بسی آن را، کاو چون تو شَبان دارد
گر طاعتِ کم دارم، تو طاعت و خیرِ من
آن را که توی طاعت، از خوف امان دارد
ای کوزهگر صورت، مفروش مرا کوزه
کوزه چه کند آنکس، کاو جوی روان دارد؟
تو وقف کنی خود را، بر وقفِ یکی مُرده
من وقف کسی باشم، کاو جان و جهان دارد
تو نیز بیا یارا، تا یار شَوی ما را
زیرا که ز جانِ ما، جانِ تو نشان دارد
شمسالحق تبریزی، خورشیدِ وجود آمد
کآن چرخ چه چرخ است آن، کآنجا سَیَران دارد؟