مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۱

طوطی جان مست من از شکری چه می‌شود

زهره می پرست من از قمری چه می‌شود

بحر دلم که موج او از فلک نهم گذشت

خیره بمانده‌ام که او از گهری چه می‌شود

باغ دلم که صد ارم در نظرش بود عدم

نرگس تازه خیره شد کز شجری چه می‌شود

جان سپه‌ست و من علم جان سحر‌ست و من شبم

این دل آفتاب من هر سحری چه می‌شود

دل شده پاره پاره‌ها در نظر و نظاره‌ها

کاین همه کون هر زمان از نظری چه می‌شود

از غلبات عشق او عقل چه شور می‌کند

وز لمعان جان او جانوری چه می‌شود

من همگی چو شیشه‌ام شیشه‌گری‌ست پیشه‌ام

آه که شیشهٔ دلم از حجری چه می‌شود

باخبران و زیرکان گرچه شوند لعل کان

بی خبرند از این کز او بی‌خبری چه می‌شود

از تبریز شمس دین راست شود دل و نظر

آن نظر خوش از کژ و کژنگری چه می‌شود