مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۵

به خدا کت نگذارم که روی راه سلامت

که سر و پا و سلامت نبود روز قیامت

حشم عشق درآمد ربض شهر برآمد

هله ای یار قلندر بشنو طبل ملامت

دل و جان فانی لا کن تن خود همچو قبا کن

نه اثر گو نه خبر گو نه نشانی نه علامت

چو من از خویش برستم ره اندیشه ببستم

هله ای سرده مستم برهانم به تمامت

هله برجه هله برجه قدمی بر سر خود نه

هله برپر هله برپر چو من از شکر و غرامت

ببر ای عشق چو موسی سر فرعون تکبر

هله فرعون به پیش آ که گرفتم در و بامت

چو من از غیب رسیدم سپه غیب کشیدم

برو ای ظالم سرکش که فتادی ز زعامت

هله پالیز تو باقی سر خر عالم فانی

همه دیدار کریمست در این عشق کرامت

نکند رحمت مطلق به بلا جان تو ویران

نکند والده ما را ز پی کینه حجامت

نبود جان و دلم را ز تو سیری و ملولی

نبود هیچ کسی را ز دل و دیده سآمت

بجز از عشق مجرد به هر آن نقش که رفتم

بنه ارزید خوشی‌هاش به تلخی ندامت

هله تا یاوه نگردی چو در این حوض رسیدی

که تکش آب حیاتست و لبش جای اقامت

چو در این حوض درافتی همه خویش بدو ده

به مزن دستک و پایک تو به چستی و شهامت

همه تسلیم و خمش کن نه امامی تو ز جمعی

نرسد هیچ کسی را به جز این عشق امامت