مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۳

هین که گردن سست‌کردی‌، کو کبابت‌؟ کو شرابت‌؟

هین که بس تاریک‌رویی‌، ای گرفته آفتابت

یاد داری که ز مستی با خرد استیزه بستی‌؟

چون کلیدش را شکستی‌، از که باشد فتح بابت‌؟

۳

در غم شیرین نجوشی لاجرم سرکه فروشی

آب حیوان را ببستی لاجرم رفته‌ست آبت

بوالمعالی گشته بودی فضل و حجت می‌نمودی

نک محکِّ عشق آمد‌، کو سؤالت‌؟ کو جوابت‌؟

مهتر تجار بودی‌، خویش قارون می‌نمودی

خواب بود و آن فنا شد‌، چونکه از سر رفت خوابت

۶

بس زدی تو لاف‌ِ زفتی‌، عاقبت در دوغ رفتی

می‌خور اکنون آنچ داری‌، دوغ آمد خمر نابت

مخلص و معنی این‌ها گرچه دانی هم نهان‌کن

اندر الواح ضمیری تا نیاید در کتابت