مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۳

هین که گردن سست‌کردی‌، کو کبابت‌؟ کو شرابت‌؟

هین که بس تاریک‌رویی‌، ای گرفته آفتابت

یاد داری که ز مستی با خرد استیزه بستی‌؟

چون کلیدش را شکستی‌، از کی باشد فتح بابت‌؟

در غم شیرین نجوشی لاجرم سرکه فروشی

آب حیوان را ببستی لاجرم رفته‌ست آبت

بوالمعالی گشته بودی فضل و حجت می‌نمودی

نک محکِّ عشق آمد‌، کو سؤالت‌؟ کو جوابت‌؟

مهتر تجار بودی‌، خویش قارون می‌نمودی

خواب بود و آن فنا شد‌، چونکه از سر رفت خوابت

بس زدی تو لاف‌ِ زفتی‌، عاقبت در دوغ رفتی

می‌خور اکنون آنچ داری‌، دوغ آمد خمر نابت

مخلص و معنی این‌ها گرچه دانی هم نهان‌کن

اندر الواح ضمیری تا نیاید در کتابت