مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۵

مر عاشق را ز ره چه بیمست

چون همره عاشق آن قدیمست

از رفتن جان چه خوف باشد

او را که خدای جان ندیمست

اندر سفرست لیک چون مه

در طلعت خوب خود مقیمست

کی منتظر نسیم باشد

آن کس که سبکتر از نسیمست

عشق و عاشق یکی‌ست ای جان

تا ظن نبری که آن دو نیمست

چون گشت درست عشق عاشق

هم منعم خویش و هم نعیمست

او در طلب چنین درستی

در پیش سهیل چون ادیمست

چون رفت در این طلب به دریا

دری‌ست اگر چه او یتیمست

ای دیده کرم ز شمس تبریز

مر حاتم را مگو کریمست