ای رند قلندر کیش، می نوش ز کس مندیش
انگار همه کم بیش، زیرا که دل درویش
مرهم ننهد بر ریش، از غایت حیرانی
در دیر شو و بنشین، با خوش پسری شیرین
شکر ز لبش میچین، تا چند ز کفر و دین؟
در زلف و رخ او بین، گبری و مسلمانی
گفتم که: مگر جستم، وز دام بلا رستم
دل در پسری بستم، کز یاد لبش مستم
چون رفت دل از دستم، چه سود پشیمانی؟
ساقی، می مهرانگیز، در ساغر جانم ریز
چون مست شوم برخیز، زان طرهٔ شورانگیز
در گردن من آویز، صد گونه پریشانی
ای ماه صبا بگذر، پیش در آن دلبر
گو: ای دل غمپرور، چون نیستی اندر خور
بنشین تو و می میخور، خود را به چه رنجانی؟
با این همه هم میکوش، زهر از کف او مینوش
چون حلقهٔ او در گوش کردی ز غمش مخروش
چون پخته نهای میجوش از خامی و نادانی
در میکده چون او باش، میخواره شو و قلاش
می میخور و خوش میباش، مخروش و دلم مخراش
جان همچو عراقی پاش، گر طالب جانانی