انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۴

دی با تو چنان شدم به یک خاست و نشست

کز من اثری نماند جز باد به دست

از شرم بمیرم ار بپرسی فردا

کان دلشده زنده هست گویند که هست