مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳

اگر تو عاشق عشقی و عشق را جویا

بگیر خنجر تیز و ببر گلوی حیا

بدانک سد عظیم است در روش ناموس

حدیث بی‌غرض است این قبول کن به صفا

هزار گونه جنون از چه کرد آن مجنون

هزار شید برآورد آن گزین شیدا

گهی قباش درید و گهی به کوه دوید

گهی ز زهر چشید و گهی گزید فنا

چو عنکبوت چنان صیدهای زفت گرفت

ببین چه صید کند دام ربی الاعلی

چو عشق چهره لیلی بدان همه ارزید

چگونه باشد اسری بعبده لیلا

ندیده‌ای تو دواوین ویسه و رامین

نخوانده‌ای تو حکایات وامق و عذرا

تو جامه گرد کنی تا ز آب تر نشود

هزار غوطه تو را خوردنی‌ست در دریا

طریق عشق همه مستی آمد و پستی

که سیل پست رود، کی رود سوی بالا؟

میان حلقه عشاق چون نگین باشی

اگر تو حلقه به گوش تکینی ای مولا

چنانک حلقه به گوش است چرخ را این خاک

چنانک حلقه به گوش است روح را اعضا

بیا بگو چه زیان کرد خاک از این پیوند

چه لطف‌ها که نکرده‌ست عقل با اجزا

دهل به زیر گلیم ای پسر نشاید زد

علم بزن چو دلیران میانه صحرا

به گوش جان بشنو از غریو مشتاقان

هزار غلغله در جو گنبد خضرا

چو برگشاید بند قبا ز مستی عشق

تو های و هوی ملک بین و حیرت حورا

چه اضطراب که بالا و زیر عالم راست

ز عشق کوست منزه ز زیر و از بالا

چو آفتاب برآمد کجا بماند شب

رسید جیش عنایت کجا بماند عنا

خموش کردم ای جان جان جان تو بگو

که ذره ذره ز عشق رخ تو شد گویا