خاقانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۷۷

فضل درد سر است خاقانی

فاضل از درد سر نیاساید

سرور عقل و تاجدار هنر

درد سر بیند و چنین شاید

تاج بی‌درد سر کجا باشد

گنج بی‌اژدها کجا پاید

سروری بی‌بلا به سر نشود

صفدری بی مصاف برناید

پیل باشد عزیز پس همه کس

مغزش از آهنی بفرساید

قدر سرمه بزرگ‌تر باشد

هرچه آسیش خردتر ساید

قابله بهر مصلحت بر طفل

وقت نافه زدن نبخشاید

شهد الفاظ داری اهل حسد

بگزد شهد و پس بپالاید

آنکه از نحل خانه گیرد شهد

بزند نحلش ارچه نگزاید

عاقل آنگه رود به خانهٔ نحل

که به گل چهره را بینداید

خضر و دیوار گنج کردن و بس

دست موسی به گل نیالاید

سرو شادابی و گمان بردی

که تو را هیچ غم نپیراید

هنرت مشک نافهٔ آهوست

چه عجب مشک دردسر زاید

وقت باشد که نافه بگشایند

مرد را خون ز مغز بگشاید

بوی مشکت جهان گرفت سزد

که دلت شکر ایزد آراید

ناسپاسی به فعل کافور است

کنهمه بوی مشک برباید

گر تو از بوی مشک عطسه زنی

هر که حاضر دعات بفزاید

تو بر آن عطسه هم بخوان الحمد

کاهل سنت چنینت فرماید

خواجه گر نوح راست کشتی‌بان

موج طوفانش محنت افزاید

دامنت بادبان کشتی شد

گر گریبانت تر شود شاید