محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۳۸ - در مرثیه فرماید

آه کامسال اندرین بستان سرای

دهر هر گل را که بهتر دید چید

واندرختی را که خوش‌تر بود پار

چرخ ناخوش خوی از بی‌خش برید

وانکه در برداشت تشریف قبول

دست مرگ اول لباس او برید

لاجرم زان پیشتر کاید ز شیب

شاه راه عمر را پایان پدید

پیک مرگ از دشت آفت بی‌محل

بر سر حافظ محمد جان رسید

وه چه حافظ آن فرید روزگار

کایزدش در عهد خود فرد آفرید

آن که بود از پرتو انفاس او

گرمی هنگامهٔ شاه شهید

وانکه دوران انتظار شغل او

از محرم تا محرم می‌کشید

واندرین ماتم سرا گل‌بانگ او

گوش حوران جنان هم می‌شنید

عندلیب روحش از بستان دهر

از صدای کوس رحلت چون رمید

بهر تاریخش یکی از غیب گفت

عندلیبی باز ازین بستان پرید