شاهد شکفته مخمور چون شمع صبحگاهی
لرزان به سان ماه و لغزان به سان ماهی
آمد ز برف مانده بر طُرّه شانهٔ عاج
ماه است و هرگزش نیست پروای بیکلاهی
افسون چشم آبی در سایهروشنِ شب
با عشوه موج میزد چون چشمه در سیاهی
زان چشمِ آهوانه اشکم هنوز حلقه است
کی در نگاه آهوست آن حُجب و بیگناهی
سروم سرِ نوازش در پیش و من به حیرت
کز بخت سرکشم چیست این پایه سر به راهی
رفتیم رو به کاخ آمال و آرزوها
آنجا که چرخ بوسد ایوان بارگاهی
دالانی از بهشتم بخشید و دلبخواهم
آری بهشت دیدم دالان دلبخواهی
دردانهام به دامن غلتید و اشکم از شوق
لرزید چون ستاره کز باد صبحگاهی
آه از شب جدایی کز تاب اشک حرمان
جانم به شعله میسوخت چون شمع در تباهی
یاقوت سرخ بودم بر قاف عشق و همت
آوخ که زهر هجرم بخشید رنگ کاهی
بیداد غمزهاش را پشت لب و بناگوش
آورده خط به مهر دیوان دادخواهی
کز لطف گاهگاهم طالع خجسته دارد
پیوسته باد یارب این لطف گاهگاهی
چون شهد شرم و شوقش میخواستم مکیدن
مهر عقیق لب داد بر عصمتش گواهی
ناگه جمال توحید وانگه چراغ توفیق
الواح دیده شستند اشباح اشتباهی
افسون عشق باد و انفاس عشقبازان
باقی هر آنچه دیدیم افسانه بود و واهی
عکس جمال وحدت در خود به چشم من بین
آیینهام لطیف است ای جلوهٔ الهی
ماییم و شهریارا اقلیم عشق آری
مرغان قاف دانند آیین پادشاهی