شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳ - گوهرفروش

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگرگوشه هم از شیر بریدی و هنوز

من بیچاره همان عاشق خونین‌جگرم

خون دل می‌خورم و چشم نظر بازم جام

جرمم این است که صاحب‌دل و صاحب‌نظرم

من که با عشق نراندم به جوانی هوسی

هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم

پدرت گوهر خود را به زر و سیم فروخت

پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

عشق و آزادگی و حُسن و جوانی و هنر

عجبا هیچ نیرزید که بی‌سیم و زرم

هنرم کاش گره‌بند زر و سیمم بود

که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

سیزده را همه عالم به در آیند از شهر

من خود آن سیزدهم کز همه عالم به دَرَم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم

گاهی از کوچه معشوقه خود می‌گذرم

تو از آنِ دگری رو که مرا یادِ تو بس

خود تو دانی که من از کانِ جهانی دگرم

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر

شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت

شهریارا چه کنم؟ لعلم و والا گهرم