امروز گزافی ده آن باده نابی را
برهم زن و درهم زن این چرخِ شَتابی را
گیرم قدحِ غیبی از دیده نهان آمد !
پنهان نتوان کردن مستی و خرابی را
ای عشق طرب پیشه خوش گفت خوش اندیشه
بربای نقاب از رخ، آن شاهِ نقابی را
تا خیزد ای فرخ زین سو اخ و زان سو اخ
برکن هله ای گلرخ سغراق و شرابی را
گر زان که نمیخواهی تا جلوه شود گلشن
از بهر چه بگشادی دکان گلابی را
ما را چو ز سر بردی وین جوی روان کردی
در آب فکن زوتر بطزادهی آبی را
ماییم چو کشت ای جان بررسته در این میدان
لب خشک و به جان جویان باران سحابی را
هر سوی رسولی نو گوید که نیابی رو
لاحول بزن بر سر آن زاغِ غرابی را
ای فتنهی هر روحی، کیسهبُر هر جوحی
دزدیده رباب از کف بوبکرِ ربابی را
امروز چنان خواهم تا مست و خرف سازی
این جان محدث را وان عقل خطابی را
ای آب حیات ما شو فاش چو حشر ار چه
شیر شترِ گرگین جانست عَرابی را
ای جاه و جمالت خوَش خامش کن و دم درکَش
آگاه مکن از ما هر غافل خوابی را