ای خواجه نمیبینی این روز قیامت را ؟
این یوسف خوبی را، این خوش قد و قامت را ؟
ای شیخ نمیبینی؟ این گوهر شیخی را ؟
این شعشعه نو را این جاه و جلالت را ؟
ای میر نمیبینی این مملکتِ جان را ؟
این روضه دولت را این تخت و سعادت را ؟
ای خوشدل و خوشدامن دیوانه توی یا من ؟
درکش قدحی با من بگذار ملامت را
ای ماه که در گردش هرگز نشوی لاغر
انوار جلالِ تو بدریده ضلالت را
چون آب روان دیدی بگذار تیمم را
چون عید وصال آمد بگذار ریاضت را
گر ناز کنی خامی ور ناز کشی رامی
در بارکشی یابی آن حسن و ملاحت را
خاموش که خاموشی بهتر ز عسلنوشی
درسوز عبارت را بگذار اشارت را
شمس الحق تبریزی ای مشرقِ تو جانها
از تابشِ تو یابد این شمس حرارت را