مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵

ببین ذرات روحانی، که شد تابان از این صحرا

ببین این بحر و کشتی‌ها، که بر هم می‌زنند اینجا

ببین عذرا و وامق را، در آن آتش خلایق را

ببین معشوق و عاشق را، ببین آن شاه و آن طغرا

چو جوهر قلزم اندر شد‌، نه پنهان گشت و نی تر شد

ز قلزم آتشی بر شد، در او هم «لا» و هم «الا»

چو بی‌گاه‌ست آهسته‌، چو چشمت هست بربسته

مزن لاف و مشو خسته‌، مگو «زیر» و مگو «بالا»

که سوی عقلِ کژبینی درآمد از قضا کینی

چو مفلوجی، چو مسکینی، بماند آن عقل هم برجا

اگر هستی تو از آدم در این دریا فروکش دم

که اینت واجب‌ست ای عم! اگر امروز، اگر فردا

ز بحر این در، خجل باشد، چه جای آب و گل باشد‌؟

چه جان و عقل و دل باشد که نبوَد او کفِ دریا‌؟

چه سودا می‌پزد این دل، چه صفرا می‌کند این جان

چه سرگردان همی دارد تو را این عقل کارافزا

زهی ابر گهربیزی ز شمس الدین تبریزی

زهی امن و شکرریزی میان عالم غوغا