مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱

گر تو ملولی ای پدر جانب یار من بیا

تا که بهار جان‌ها تازه کُند دل تو را

بوی سلام یار من لخلخه‌ی بهار من

باغ و گل و ثمار من، آرَد سوی جان، صبا

مستی و طُرفه مستی‌ای، هستی و طرفه هستی‌ای

مُلک و دراز دستی‌ای، نعره‌زنان که الصّلا

پای بکوب و دست زن، دست درآن دو شست زن

پیش دو نرگس خوشش کُشته نگر، دل مرا

زنده به عشق سرکشم، بینی جان چرا کشم

پهلوی یارِ خود خَوشم، یاوه چرا روم چرا؟

جان چو سوی وطن رود، آب به جوی من رود

تا سوی گولخن رود طبع خسیسِ ژاژخا

دیدن خسرو زمن شعشعه عقار من

سخت خوش است این وطن، می‌نروم از این سرا

جان طرب پرست ما، عقل خراب مست ما

ساغر جان به دست ما، سخت خوش است ای خدا

هوش برفت، گو برو، جایزه گو بشو گرو

روز شده‌ست، گو بشو! بی‌شب و روز تو بیا

مست رود نگار من در بر و در کنار من

هیچ مگو که یار من باکَرَمست و باوفا

آمد جانِ جانِ من، کوری دشمنان من

رونق گلستانِ من، زینت روضه‌ی رضا