امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۶۴ - حکمت و اخلاق

چون هنر مرغ فراوان شود

مرغ ز بر دست سلیمان شود

وای بر آن آدمی بی خبر

کوکم از آن مرغ بود در هنر

دجله چو آمیخته گردد به نیل

هست جدا کردن آن مستحیل

چشمهٔ چاه هر چه که بالا شود

چشمه محال است که دریا شود

خواست یکی خواسته لیکن نیافت

آنکه نمی‌خواست برد خود شتافت

رفت یکی در طلب لعل سنگ

ریزهٔ سنگین نیامد به چنگ

وان دگری را که غم آن نبود

لعل چنان یافت که در کان نبود

کوشش بیهوده ز غایت برون

کوبش آبست، به هاون درون

این همه بیداری ما خفتن‌ست

کامدن ما ز پی رفتن ست

گر بودت، خوش خور و بدخو مباش

ور نبود، رنجه مشو گو مباش

تنگ مباش از پی عیش فراخ

کان بری از باغ که خیزد ز شاخ

هر چه رسد، بیش خور و کم مخور

ور نرسد هم برسد، غم مخور

هر چه بجوئی و نیابی، مرنج

زانکه به خواهش نتوان یافت گنج

ترک طمع گیر ز خود شرم دار

تا نشوی چون خجلان شرمسار

گرسنه زانی که درین تنگنای

نان ز ملک می لبی نزد خدای

غره به نزد یکی سلطان مشو

بلبل باغی، مگس خوان مشو

هست وی از خرمن هستی خسی

تا تو چه باشی که کمی زو بسی

چند کشی پیش ملک دست پیش

تات زکاتی دهد از ملک خویش

تشنه بمیر، آب زد و نان مخواه

خون خور و از خوانچه‌شان نان مخواه

چون ببریدی طمع از ناکسان

صرف مکن گوهر خود با خسان

گل به چراگاه ستوران مبر

آئینه در مجلس کوران مبر