گرچه شد از بهر چنین نامهای
داد مرا گرمی هنگامهای
نز پی آن شد قلم سحرسنج
کز پی این مار نشینم به گنج
من که نهادم ز سخن گنج پاک
گنج زر اندر نظرم چیست؟ خاک!
گر دهدم تاجور سربلند
در نتوان باز به دریا فگند
ور ندهد زان خودم رایگان
رنجه نگردم چو تهیمایگان
یک جو از ین فن چو به دامن نهم
ده کنم آن را و به صد تن دهم
شیرم و رنج از پی یاران برم
نی چو سگ خانه که تنها خورم
این همه شربت نه بدان کردهام
کاب ز دریای کرم خوردهام
هر همه دانند که چندین گهر
کس نفشاند بدو سه بدره زر
ور دیدم گنج فریدون و جم
هدیهٔ یک حرف بود، بلکه کم !
هر صفتی را که بر انگیختم
شعبدهٔ تازه درو ریختم
مور شدم بر شکر خویش و بس
در نزدم دست به حلوای کس
هر چه که از دل در مکنون کشم
زهرهٔ آن نیست که بیرون کشم
زانکه نگه میکنم از هر کران
ایمنیام نیست ز غارتگران
دزد متاع من و با من به جوش
شان به زبان آوری و من خموش
نقد مرا پیش من آرند راست
من کنم «احسنت!» کز آن شماست!
شرم ندارند و بخوانند گرم
با من و من هیچ نگویم ز شرم
طرفه که شان دزد من از شرم پاک
حاجب کالا من و من شرمناک