عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲

بی‌یار، دل شکسته و دور از دیار خویش

درمانده‌ایم عاجز و حیران به کار خویش

از روزگار هیچ مرادی نیافتیم

آزرده‌ایم لاجرم از روزگار خویش

نه کار دل به کام و نه دلدار سازگار

خونین‌دلم ز طالع ناسازگار خویش

یک‌دم قرار نیست دلم را ز تاب عشق

در آتشم ز دست دل بی‌قرار خویش

از بهر آن که می‌زند آبی بر آتشم

منت پذیرم از مژهٔ سیل‌بار خویش

دیوانه دل به عشق سپارد عبیدوار

عاقل به دست دل ندهد اختیار خویش