فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۱

هر کس که نهد پای بر آن خاک سر کو

ذکرش همه این است که گم گشته دلم کو

من از اثر عشق، سیه بخت و سیه روز

او از مدد حسن، سیه چشم و سیه مو

۳

دیباچهٔ امید من آن صفحهٔ رخسار

سرمایهٔ سودای من آن حلقهٔ گیسو

جمعی همه آشفتهٔ آن سنبل مشکین

شهری همه شوریدهٔ آن نرگس جادو

هم لاله نرسته‌ست بدین آب و بدین تاب

هم گل نشکفته ست بدین رنگ و بدین بو

۶

من تشنه لب ساقی و او طالب کوثر

حاشا که رود آب من و شیخ به یک جو

برخاست ز هر گوشه بلایی به کمینم

تا دیده‌ام افتاد بدان گوشهٔ ابرو

آهوی من آن کار که با شیردلان کرد

هرگز نکند شیر قوی پنجه به آهو

۹

حسرت برم از خسرو و فرهاد که در عشق

نه زر به ترازویم و نه زور به بازو

زیبا صنما پرده ز رخسار برانداز

تا بر طرف قبله فروغی نکند رو