فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۱

ز تجلی جمالش از دو کون بستم

به صمد نمود راهم صنمی که می‌پرستم

به هوای مهر رویش همه مهرها بریدیم

به امید عهد سستش همه عهده شکستم

پی دیدن خرامش سر کوچه‌ها ستادم

پی جلوهٔ جمالش در خانه‌ها نشستم

منم اولین شکارش به شکارگاه نازش

که به هیچ حیله آخر ز کمند او نجستم

پی آن غزال مشکین که نگشت صیدم آخر

چه سمندها دواندم چه کمندها گسستم

همه انتقام خود را بکشم ز عمر رفته

دهد ار زمانه روزی سر زلف او به دستم

به گناه عشق کشتیم و هنوز برنگشتیم

ز ارادتی که بودم ز محبتی که هستم

به لباس مرغ و ماهی روم ار به کوه و دریا

تو درآوری به دامم تو درافکنی به شستم

همه میکشان محفل ز می شبانه سرخوش

به خلاف من فروغی که ز چشم دوست مستم