فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۸

کاش می‌داد خدا هر نفسم جانی چند

تا به هر گام تو می‌کردم قربانی چند

چشم بد دور ز حسن تو پریچهره که کشت

حسرت خاتم لعل تو سلیمانی چند

چه غم از کشمکش گردش دوران دارد

هر که با چشم تو ساغر زده دورانی چند

ساقی چشم تواش باده به پیمانه نکرد

هر که بشکست در این میکده پیمانی چند

کسی از کافر چشم تو نپرسید آخر

کز چه رو ریخته‌ای خون مسلمانی چند

آه اگر دامن پاک تو نیارند به دست

خستگانی که دریدند گریبانی چند

از سر زلف پریشان تو معلومم گشت

که چرا جمع نشد حال پریشانی چند

بر نمی‌خورد دل از عمر گران‌مایهٔ خویش

که نمی‌خورد ز مژگان تو پیکانی چند

ای دریغا که به دامان تو دستم نرسید

با وجودی که زدم دست به دامانی چند

مژده ای دل که ز دیوان محبت امروز

از پی قتل تو صادر شده فرمانی چند

تا فروغی هوس چهرهٔ نیر دارد

پای تا سر شده آمادهٔ نیرانی چند