فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸

ای کاش پی قتل من آن سیم تن افتد

شاید که نگاهش گه کشتن به من افتد

صد تیشه بباید زدنش بر دل هر سنگ

تا سایهٔ شیرین به سر کوه کن افتد

واقف شود از حالت دل‌های شکسته

هر دل که در آن جعد شکن بر شکن افتد

خمیازه گشاید دهن زخم دلم باز

چون دیده بدان غمزهٔ ناوک فکن افتد

ترسم که ز زندان سر زلف توام دل

آزاد نگردیده به چاه ذقن افتد

جان دادم و بوسی ز دهان تو گرفتم

فریاد گر این قصه دهن بر دهن افتد

کو بخت بلندی که بر زلف تو یک چند

من بر سر حرف آیم و غیر از سخن افتد

برخیزد و جان در قدمت بازفشاند

گر چشم تو بر کشتهٔ خونین‌کفن افتاد

صاحب نظری را که به چشم توفتد چشم

حاشا که به دنبال غزال ختن افتد

بگذار که بیند قد و روی تو فروغی

تا از نظرش جلوهٔ سرو و سمن افتد