فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴

طبیب اهل دل آن چشم مردم آزار است

ولی دریغ که آن هم همیشه بیمار است

نگار مست شراب است و مدعی هشیار

فغان که دوست به خواب است و خصم بیدار است

۳

چگونه در غم او دعوی وفا نکنم

که شاهدم دل مجروح و چشم خون‌بار است

هنوز قابل این فیض نیستم در عشق

وگرنه از پی قتلم بهانه بسیار است

پی پرستش خود برگزیده‌ام صنمی

که زلف خم به خمش حلقه‌های زنار است

۶

نگیرم ار سر زلفش به راستی چه کنم

که روزگار پریشان و کار دشوار است

به هیچ خانه نجستم نشان جانان را

که جانم از حرم و دیر هر دو بیزار است

لبش به جان گران‌مایه بوسه نفروشد

ندانم این چه متاع و چگونه بازار است

۹

ز سوز نالهٔ مرغ چمن توان دانست

که در محبت گل مو به مو گرفتار است

فروغی آن رخ رخشنده زیر زلف سیاه

تجلی مه تابنده در شب تار است