محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - قصیدهٔ در مدح نظام‌شاه پادشاه دکن

چون شاه نطق دست به تیغ زبان کند

فتح سخن به مدح شه کامران کند

چون خسرو سخن ز قلم برکشد علم

اول ستایش شه گیتی ستان کند

چون فارس خیال زند بانگ بر فرس

ورد زبان ثنای خدیو زمان کند

بر ملک شعر تاخت چه آرد شه شعور

نقدش نثار بر ملک نکته‌دان کند

چون شهسوار طبع جهاند سمند فکر

نشر جهان ستانی شاه جهان کند

طغرای فتح‌نامهٔ اندیشه را خرد

نامی ز نام خسرو صاحبقران کند

طوق افکن رقاب سلاطین نظام‌شاه

که ایام بندگیش به از بندگان کند

دانادلی که تربیتش سنگ ریزه را

در بطن روزگار بدر توامان کند

فرماندهی که تمشیتش جسم مرده را

بر مرکب گلین به صبا همعنان کند

عدلش مدققی است که زنجیر اعتراض

در گردن عدالت نوشیروان کند

رایش محققی است که آیندهٔ روزگار

در کتم غیب هرچه نماید عیان کند

گر صعوه‌ای به گوشه بامش کند مقام

چرخش لقب همای سپهر آشیان کند

ور ذره‌ای به نعل سمندش شود قرین

از سرکشی به نیر اعظم قران کند

باشد نظر به نعمت او قوت لایموت

گر خلق را به نزل بقا میهمان کند

آن قبله است در گه گردون نظیر شه

کش آستان مقابله با کهکشان کند

نگذاشت چون فلک که سر من برابری

با آسمان به سجده آن آستان کند

کردم روان بدرگهش از نظم یک گهر

کارایش خزاین هفت آسمان کند

گفتم مگر به قیمت آن شاه تاج‌بخش

فرق مرا بلندتر از فرقدان کند

هم تابداده پنجهٔ گیرای خانیان

نقد برادرم به سوی من روان کند

هم نقدی از خزانهٔ احسان به جایزه

افزون بر آن ز دست جواهر فشان کند

ناگه پس از دو سال فرستاده فقیر

کایام روزیش اجل ناگهان کند

آورده نقد نقد برادر ولی چه نقد

نقدی که دخل کیسه ز خرجش زیان کند

من مرد کم‌بضاعت و او طفل پرهوس

با این دو وضع مرد معیشت چسان کند

چشمم به اوست باز ولی روز مفلسی

از چشم من به گریه جهان را نهان کند

پشتم به اوست راست ولی وقت بی‌زری

قد من از کشاکش خواهش کمان کند

پایم روان ازوست ولی چون بی‌طلب

گیرد مرا میان روش از من کران کند

آرام بخشم اوست ولی چون برغم زر

دست آردم به جیب دلم را طپان کند

ادبار بین که بی درمی چون من از عراق

نظمی روان به جانب هندوستان کند

کاندر چهار رکن فصیحی که بشنود

وصف فصاحتش به دو صد داستان کند

وآن نظم مدح نکته شناسی بود که او

از بهر نکته‌دان کف و دل بحر و کان کند

وز رای چاره‌ساز به اندک توجهی

قادر بود که در بدن مرده جان کند

ممکن بود که نیم اشارت ز حاجبش

حاجت روائی من بی‌خانمان کند

وان گه کند تغافل و آید رسول من

نوعی که از جفای مقارض فغان کند

خواهد کرایه دو سره یک سر از فقیر

وز بار قرض پشت فقیرم گران کند

حاشا که جنس شعر به بازار جودشاه

آرد کسی به نیت سود و زیان کند

گویا ندیده خسرو عهد آن قصیده را

تا کار من به عهدهٔ یک کاردان کند

یا دیده و نخواهد ز اشغال سلطنت

تا خود رسد به دردم و درمان آن کند

یا خوانده و نکرده تحمل رسول من

تا شه به وقت خود کرم بیکران کند

یا کرده او تحمل و دیگر به یاد شاه

نورده کس که به اصلهٔ او را روان کند

یا شه بیاد داشته و ز کین مصابری

نگذاشته که چاره این ناتوان کند

یا دزد برده جایزهٔ من و گرنه چون

شاهی چنین رعایت مادح چنان کند

عالم مطیع دادگرا چرخ چاکرا

ای کانقیادا امر تو گردون به جان کند

تیر قدر گهی که نهد در کمان قضا

هرجا اشارهٔ تو بود او نشان کند

زخمی اگر ز چرخ مقوس خورد کسی

او را خرد ز لطف تو مرهم رسان کند

تیغ قضا دمی که کشد به هر کس قدر

افشانی آستین که بر او ترک جان کند

پس محتشم که دارد ازو صد هزار زخم

قطع طمع ز مرهم لطفت چسان کند

دستی ز روی مرحمتش گر نهی به دل

غم را به دل به خوشدلی جاودان کند

تا باغبان صنع درین سبز مرغزار

ترتیب کار و بار بهار و خزان کند

لطف تو دست شیخ و صبی گیرد از کرم

خوان تو سازگاری پیر و جوان کند

تا دور بر فراز و شیب بسیط خاک

همواره سایه گستری خسروان کند

ظل تو را ز فرط بلندی هزار سال

بر فرق آفتاب فلک سایبان کند