محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - در مدح مختارالدوله مرشد قلی‌خان استاجلو علیه‌الرحمه گفته

سرای دهر که در تحت این نه ایوان است

هزار گنج در او هست اگرچه ویران است

بسیط خاک که در چشم خلق مشت گلی است

هزار صنع در او آشکار و پنهان است

بساط دهر که اجناس کم‌بهاست در آن

گران‌تر است ز صد جان هر آن چه ارزان است

دو جوهرند چراغ جهان مه و خورشید

که کار روز و شب از سیرشان به سامان است

یکی که شمع جهان‌تاب مشرق و فلکست

به روز شعشعه بر غرب پرتو افشان است

دو مظهرند پذیرایشان زمین و فلک

که آن چه مایهٔ شانست شغل ایشان است

زمین که پایه تخت فلک کشیده به دوش

سریر دار مه و آفتاب رخشان است

فلک که حلقهٔ زر کرده از هلال به گوش

غلام حلقه به گوش فدائی خان است

سپهر کوکبه مرشد قلی جهان جلال

که کبریایش برون از جهات و امکان است

خدیو تخت نشین خان پادشاه نشان

که در دو کون نشان از بلندی شان است

سپه ز جمله جهانست و او سپهدار است

جهان ز شاه جهانست و او جهانبانست

در ثناش به خانی چه سان زنم کورا

چو کسری و جم و دارا هزار دربان است

ز اعظم او که جهان ظرف تنگ حیز اوست

شکافها به لباس جهات و ارکان است

چنان زمانه جوان گشته در زمانهٔ او

که پشت گوژ همین پشت قوس و میزان است

ولی ز قوس برای هلاک دشمن او

که مستعد ملاقات تیر پران است

ولی ز پیکر میزان به بازوان نقود

که در خزاین او وقف بر گدایان است

کسی که بر سر اعداش میفشاند خاک

به هفت دست برین هفت غرفهٔ کیوان است

به او مخالف دولت به کینه گو میباش

شکسته عهد که دولت درست پیمان است

به یک گدا عدد کوه زر ز ریزش او

زیاده از عدد ریک صد بیابان است

ز حسن خلق به جائی رسیده مردمیش

که وقت خشم هم اندر خیال احسان است

هزار خسرو و خان می‌دوند ناخوانده

گهی که بر سر خوانش صلای مهمان است

به پیش ابر نوالش کسی که با لب خشک

به دست کاسهٔ چوبین گرفته عمان است

خبر رسیده به توران که یک جهان آراست

که در عمارت ویران سرای ایران است

علو همت عالیش در جهانگیری

بری ز نصرت انصار و عون اعوان است

لباس کوشش صد ساله در قرار جهان

نظر به سعی جمیلش به قد یک آن است

ظهور جو هر صمصام اوست تا حدی

که در غلاف به چشم غنیم عریان است

ایا خدیو سلیمان سپه که هر مورت

درندهٔ جگر صد هزار ثعبان است

و یا محیط تلاطم اثر که هر شورت

بلند موج تراز صد هزار طوفان است

فتد به زلزله گوی زمین اگر بیند

که بر جبین تو چین در کف تو چوگان است

سر فلک در قصر تو را زمین فرساست

پر ملک سر خوان تو را مگس ران است

ز باد پویه به زانو زمین جهان پیماست

گهی که جنبش رانت مشیر یک ران است

به قدر جود تو در نیست در خزاین تو

اگرچه بیشتر از قطره‌های باران است

ز بعد نامتناهی به طول برده سبق

تباعدی که کمال تو را ز نقصان است

بر آستان تو دایم گدا ز کثرت زر

چو گل جدید لباس و دریده دامان است

حسود نیز ازین غصهٔ جنون افزا

چو لالهٔ داغ به دل چاک در گریبان است

چو تیر رخصت قتل مخالفت خواهد

به دستبوس که رسم اجازه خواهان است

بی‌جواب تواضع دو تا کند قد خویش

کمان که قبضهٔ او بوسه گاه پیکان است

پر است عرصهٔ عالم ز شهسوار اما

یکی ز شاه سواران سوار میدان است

هزار نجم همایون طلوع گشته بلند

ولی یکیست که خورشید وش نمایان است

اگرچه در جسد هر زمین روان آبیست

همین یکیست که نام وی آب حیوان است

عزیز کرده هر مصر یوسفیست ولی

یکی به شعلهٔ حسن آفتاب گنجان است

شدست دست زبردست آفریده بسی

ولی یکیست که در آستین دستان است

نهند تخت نشینان به دوش خلق سریر

به دوشن باد ولی مسند سلیمان است

پدید گشته به طی زمان کریم بسی

ولیک حاتم طی پادشاه ایشان است

بر آسمان عدالت ستاره‌ها کم نیست

ولی ستارهٔ نوشیروان فروزان است

بسی در صدف افروز می‌شود پیدا

ولی کجا بدر شاهوار یکسان است

هزار ابر مطر ریز هست لیک یکی

که دایه بخش صدفهاست ابر نیسان است

هماست از همهٔ مرغان که هر گدا که فتاد

به زیر سایهٔ او پادشاه دوران است

ز نوع نوع خلایق جهان پر است ولی

یکی که اشرف خلق خداست انسان است

هزار قلعه گشا هست در خبر اما

یکیست قالع خیبر که شاه مردان است

ز حصر اگرچه فزون است نسخهٔ‌های فصیح

یکی که ختم فصاحت بر اوست قرآن است

جهان مدار امیرا به آن امیرکبیر

که نام عرش مکانش علی عمران است

که با خیال توام غائبانه بازاریست

که جنس کاسب ارزان در آن همین جان است

اگر چه با تو ز عین درست پیمانی

هزار صاحب ایمان مشدد ایمان است

یکیست کز فدویت رهین سودایت

به عقل و هوش و دل و جان و دین و ایمان است

وگرچه در سپهت از پی ثنا خوانی

ظریف و شاعر و شیرین زبان فراوان است

یکی است آن که ز اقلام نیشکر عملش

ز شرق تا بدر غرب شکرستان است

هزار قافلهٔ شکر به ملک بنگاله

بجنبش نی کلکش روان ز کاشان است

ولی ز غایت کم حاصلیش افلاسی است

که محتشم لقبیهاش محض بهتان است

ز شش جهت در روزی بروست بسته و او

به ملک نظم خداوند هفت دیوان است

ولی به دولت مدح تواش کنون در گوش

نوید حاصل صد بحر و معدن و کان است

همیشه تا فلک آفتاب دهر فروز

زوال یاب ز تاثیر چرخ گردان است

ز آفتاب جلال تو دور باد زوال

که کار دهر فروزی به دستش آسان است