یار از جعد سمنسا مشک بر گل ریخته
یاسمن را باغبان بر پای سنبل ریخته
از لطافت گشته عنبر بیز و مشک افشان هوا
یا صبا گرد از خم آن زلف و کاکل ریخته
تاب کاکل داده و افکنده سنبل را به تاب
چهره از خوی شسته و ابر به رخ گل ریخته
در میان شاهدان گل دگر باد بهار
کرده گل ریزی که خون از چشم بلبل ریخته
غافل است از دیدهٔ خون ریز شورانگیز من
آن که خونم را به شمشیر تغافل ریخته
خون گرم عاشقان گوئی ز خواریهای عشق
آب حمام است کان گل بیتامل ریخته
محتشم زاری کنان در پای سرو سر کشت
آبروی خویش از عین تنزل ریخته