محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۸

آن کوست قبلهٔ همه کس قبله‌جو در او

و آن روست قبله‌ای که کند کعبهٔ رو در او

آیینه ساز چشم من این شیشه ساخته

نوعی که جز تو کس ننماید نکو در او

ز آب و هوای لطف تو گلزار کام ماست

باغ شکفته صد گل بی‌رنگ و بو در او

داری دلی که هست محل ملایمت

بد خوئی هزار بت تندخو در او

کویت چه گلشن است که از دجله‌های چشم

جاری تراست خون دل از آب جو در او

باید به آب داد کتابی که هیچ جا

نبود حدیث حرمت جام و سبو در او

زین کلبه نگذرید تماشائیان که هست

دیوانه‌ای از آن بت زنجیر مو در او