محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۳

بت پرستی را شعار خود کنم تا یار من

از خدای خود نترسد چون کند آزار من

سر ز تقوی پا ز مسجد دست از طاعت کشم

تا شود آن نامسلمان راضی از اطوار من

کوشم اندر معصیت چندان که گردم کشتنی

تا بود در کشتن من بی‌گنه دلدار من

دوستان را حضم خود سازم که بعد از کشتنم

خون من قطعا نخواهند از بت خونخوار من

دشمنان را دوست دارم تا پس از قتلم نهد

این گنه بر گردن ایشان مه پرکار من

گو سیه شو رویم از ترک عبادت تا مرا

بندهٔ یک رنگ خود داند پری رخسار من

محتشم خواهد به خاک تیره یکسان خویش را

تا مرا دیگر به کام خویش بیند یار من