محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۳

وصل کو تا بی‌نیاز از وصل آن دلبر شوم

ترک او گویم پرستار بت دیگر شوم

عقل کو تا سرکشم یک چند از طوق جنون

یعنی آزاد از کمند آن پری پیکر شوم

کو دلی چون سنگ تا از لعل او یک‌بارگی

برکنم دندان و خون آشام از آن ساغر شوم

چند غیرت بیند و گویند با من کاشکی

کم شود حسن تو یا او کور یا من کر شوم

من دم بیزاری از عشق تو می‌خواهم دگر

با وجود آن که هردم بر تو عاشق‌تر شوم

ذره‌ای از من نخواهی یافت دیگر سوز خویش

گر ز عشقت آن قدر سوزم که خاکستر شوم

صحبت ما و تو شد موقوف تا روزی که من

با دل پرخون دوچارت در صف محشر شوم

سر طفیل توست اما با تو هستم سر گران

تا به شمشیر اجل فارغ ز بار سر شوم

محتشم شد مانعم قرب رقیب از بزم او

ورنه من می‌خواستم کز جان سگ آن در شوم