محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۷

او کشیده خنجر و من جامه جان کرده چاک

رایاو قتل منست و من برای او هلاک

زان رخم حیران آن صانع که پیدا کرده است

آتش خورشید پرتو ز امتزاج آب و خاک

دی به آن ماه عجم گفتم فدایت جان من

گفت نشنیدم چه گفتی گفتمش روحی فداک

از غم مرگ و عذاب قبر آزادم که هست

قتل من از دست یار و خاک من در زیر تاک

بوالعجب دشتی است دشت حسن کز نازک دلی

آهوان دارند آنجا خوی شیر خشمناک

جنبش دریای غم در گریه می‌آرد مرا

می‌زند طوفان اشگ من سمک را برسماک

محتشم هرچند گردیدم ندیدم مثل تو

خیره طبعی بی حد از کافر دلی بی‌ترس و باک