حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰

عِیبِ رِندان مَکُن ای زاهدِ پاکیزه‌سِرِشت!

که گناهِ دِگَران بَر تو نخواهند نوشت

من اگر نیکم و گر بَد، تو برو خود را باش!

هر کسی آن دِرَوَد عاقبتِ کار، که کِشت

همه‌کس، طالبِ یارند؛ چه هُشیار و چه مست

همه‌جا، خانهٔ عشق است؛ چه مسجد چه کِنِشت

سر تسلیمِ من و خشتِ درِ مِیکده‌ها

مُدَّعی گر نکند فهمِ سخن، گو سر و خشت

ناامیدم مکن از سابقهٔ لطفِ اَزَل

تو پسِ پرده چه دانی که که خوب است و که زشت؟

نه من از پردهٔ تقوا به درافتادم و بس

پِدرم نیز بهِشتِ ابد از دست، بِهِشت

حافظا! روز اجل گر به کف آری جامی

یک‌سر از کویِ خرابات بَرَنْدَت به بهشت