عِیبِ رِندان مَکُن ای زاهدِ پاکیزهسِرِشت!
که گناهِ دِگَران بَر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بَد، تو برو خود را باش!
هر کسی آن دِرَوَد عاقبتِ کار، که کِشت
همهکس، طالبِ یارند؛ چه هُشیار و چه مست
همهجا، خانهٔ عشق است؛ چه مسجد چه کِنِشت
سر تسلیمِ من و خشتِ درِ مِیکدهها
مُدَّعی گر نکند فهمِ سخن، گو سر و خشت
ناامیدم مکن از سابقهٔ لطفِ اَزَل
تو پسِ پرده چه دانی که که خوب است و که زشت؟
نه من از پردهٔ تقوا به درافتادم و بس
پِدرم نیز بهِشتِ ابد از دست، بِهِشت
حافظا! روز اجل گر به کف آری جامی
یکسر از کویِ خرابات بَرَنْدَت به بهشت