محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۲

آهوی او که بود بیشه دل صیدگهش

می‌گدازد جگر شیر ز طرز نگهش

از بدآموزی آن غمزه نمی‌گردد سیر

ناز کافتاده به دنبالهٔ چشم سیهش

۳

دو جهان گشته به حسنی که اکر در عرصات

به همان حسن درآید گذرند از گنهش

مه جبینی ز زمین خاسته کز قوت حسن

پنجه در پنجهٔ خورشید فکند است مهش

وای بر ملک دل و دین که شد آخر ز بتان

نامسلمان پسری فتنه‌گری پادشهش

۶

چکند گر نکند خانهٔ مردم ویران

پادشاهی که به جز فتنه نباشد سپهش

محتشم در گذر آن چشم که من دیدم دوش

جبرئیل ار گذرد می‌زند از غمزه رهش