محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۱

سحر به کوچه بیگانه‌ای فتادم دوش

فتاد ناگهم آواز آشنا در گوش

که خوش به بانگ بلند از خواص می می‌خواست

ازو دهاده و از اهل بزم نوشانوش

من حزین تن و سر گوش گشته و رفته

ز پا تحرک و از تن توان و از دل هوش

ستادم آن قدر آن جا که داد مرغ سحر

هزار مرتبه داد خروش و گشت خموش

صباح سر زده آن کو صبوح کرده بتی

گران خرام و سرانداز و بیخود و مدهوش

گرفته بهر وی از پاس واقفان سر راه

نموده تکیه‌گهش نیز محرمان سر و دوش

چو پیش رفتم خود را زدم در آن آتش

که بود آن که ازو دیگ سینه میزد جوش

ز بی شعوریم اول اگر ز جا نشناخت

شناخت عاقبت اما ز طرز راه و خروش

چنان به تنگ من از سرخوشی درآمد تنگ

که گوئی آمده تنگم گرفته در آغوش

اگرچه جای هزار اعتراض بود آن جا

بر آن قدح کش بی‌قید کیش عشرت کوش

نگفت محتشم از اقتضای وقت جز این

که می ز بزم رود خود به کوی باده فروش