محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۶

چشمت چو شهر غمزه را آرایش مژگان کند

صد رخنه زین آئین مرا در کشور ایمان کند

از کشتگان شهری پر و خلق از پی قاتل دوان

با نرگس فتان بگو تا غمزه را پنهان کند

اشک من از خواب سکون بیدار و مردم بی خبر

این سیل اگر آید چنین صدخانه را ویران کند

ماهی نهد دل بر خطر مرغ هوا یابد ضرر

آن دم که اشک و آه من در بحر و بر طوفان کند

گر مژدهٔ کشتن دهی زندانیان عشق را

صد یوسف از مصر طرب آهنگ این زندان کند

زین‌سان که من در عاشقی دارم حیات از درد او

میرم اگر عیسی دمی درد مرا درمان کند

گردد کمال حسن و عشق آن دم عیان بر منکران

کورا بهار خط رسد ما را جنون طغیان کند

ای پرده‌دار از پیش او یک سو نشین بهر خدا

تا عرض حال خود گدا در حضرت سلطان کند

دشتی که سازد محتشم گرم از سموم آه خود

گر باد بر وی بگذرد صد خضر را بی‌جان کند