محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴

هر کسی چیزی به پای آن پسر می افکند

شاه ملک افسر گدای ملک سر می‌افکند

آفتاب از پرده پیش از صبح می‌آید برون

چون سحرگه باد از آن رخ پرده بر می‌افکند

سایه می‌افکند مرغی بر سر مجنون و من

وادی دارم که آنجا مرغ پر می‌افکند

چون گریزد از بلا عاشق که آن ابرو کمان

ناوک مژگان به دلها بی‌خبر می‌افکند

سایه از لطف تن پاکش نمی‌افتد به خاک

جامه چون آن نازنین پیکر ز بر می‌افکند

وه که هرچند آن مهم نزدیک می‌خواهد به لطف

بختم از بی‌طالعی ها دورتر می‌افکند

هرگه آن مه بر ذقن می‌افکند چوگان زلف

محتشم در پای او چون گوی سر می‌افکند