محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۴

دلا گذشت شب هجر و یار از سفر آمد

ز خواب غم بگشا دیده کافتاب برآمد

شب فراق من سخت جان سوخته دل را

سهیل طلعت آن مه ستاره سحر آمد

فدای سنگ سبک خیز یار باد سر من

که بر سر من خاکی ز باد تیزتر آمد

تو ای بشیر بشارت ببر به قافلهٔ جان

که یوسف امل از چاه آرزو بدرآمد

چه داند آن که نسوزد ز انتظار که یار

چه مدتی سپری شد چه محنتی بسر آمد

نهال عشق که بود از سموم حادثه بی‌بر

هزار شکر که از آب چشم ما ببر آمد

تو خود ز سنگ نه‌ای ای محتشم چه حوصله بود این

که جان ز ذوق ندادی دمی که این خبر آمد