محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷

دلم از غمش چه گویم که ره نفس ندارد

غم او نمی‌گذارد که نفس نگه ندارد

چه ز مزرع امیدم دمد از جفای ترکی

که ز ابر التفاتش همه تیغ و تیر بارد

تن خویش تا سپردم به سگش ز غیرت آن

که خدنگ نیمه‌کش را نفسی نگاه دارد

ز نشستنش به مسجد به ره نیاز زاهد

شده یک جهت نمازی به دو قبل می‌گذارد

تو که داغ تیره روزی نشمرده‌ای چه دانی

شب تار محتشم را که ستاره می‌شمارد