محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷

بردوش آن قدر دل من بار غم گرفت

کاندر شباب قد من زار خم گرفت

بی‌طاق ابروی تو که طاق است در جهان

چندان گریست دیده که این طاق نم گرفت

تا ملک حسن بر تو گرفت ای صنم قرار

آفاق را تمام سپاه ستم گرفت

راه حریم کوی تو بر من رقیب بست

ناآشنا سگی ره صید حرم گرفت

لیلی اگرچه شور عرب شد به دلبری

شیرین زبان من ز عرب تا عجم گرفت

در ملک جان زدند منادی که الرحیل

سلطان حسن یار چه از خط حشم گرفت

می‌خواستم به دوست نویسم حدیث شوق

آتش ز گرمی سخنم در قلم گرفت

عید است و هرکه هست بتی را گرفته دست

امروز نیست بر من مست ای صنم گرفت

ملک سخن که تیز زبانان گذاشتند

بار دگر به تیغ زبان محتشم گرفت