محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷

شب یلدای غمم را سحری پیدا نیست

گریه‌های سحرم را اثری پیدا نیست

هست پیدا که به خون ریختنم بسته کمر

گرچه از نازکی او را کمری پیدا نیست

به که نسبت کنمت در صف خوبان کانجا

از تجلی جمالت دگری پیدا نیست

نور حق ز آینهٔ روی تو دایم پیداست

این قدر هست که صاحب نظری پیدا نیست

پشه سیمرغ شد از تربیت عشق و هنوز

طایر بخت مرا بال و پری پیدا نیست

بس عجب باشد اگر جان برم از وادی عشق

که رهم گم شده و راهبری پیدا نیست

شاهد بی کسی محتشم این بس که ز درد

مرده و بر سر او نوحه‌گری پیدا نیست